امشب شمعی برایم روشن کن
امشب شمعی برایم روشن کن
گم شده ام
در تاریکی شب هایی
که انگار،
تمام بودنم را پیش خرید کرده اند
نمی دانم گناهم چیست...
که اینگونه باید
الفبای دل تنگی را
از بر کنم
نمی دانم چه شد
که از قافله ی ماهی ها جا ماندم و
زمین گیر این
مرداب بی نیلوفر شدم
هر از گاهی صدایم کن
شاید آب شود
برف سنگینی
که چند سالیست
دارد مرا یخ میزند